دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com
رمان الهه شب قسمت اول از خوندنش لذت ببرین :
فصل اول ...
دوش گرفتنش یه ربعی طول کشید، بالاخره رضایت دادواومد بیرون ....
نشست روی تختش ، یه تخت دونفره خیلی خیلی تمیز ...
یه شلوار لی با یه بلوز مشکلی یقه هفت چسبون انداخت روی تخت، اول بلوزو بعدم شلوار...
صدبار تو آینه خودشو نگاه کرد ، موهاش رو هم که تازه دیزل کرده بود، با یکم تافت داد بالا...
چشمای مشکی خمارش بیشتر نمایون شد، صورتش باز شد با این کار...
کاری که همیشه بیان ، مامان تپل و خوشگلش با دیدنش نق زدن هاش شروع می شد ...
یاد غر غرای مامان افتاد، لبخندی زد ، بعدشم یاده جوابی که همیشه در مقابل نق نقای اون می داد...
- فدات بشم، چرا انقدر نگرانی آخه ؟ عسل نیستم که انگشتم بزنن ...
- چرا هستی پسر ، خودت خبر نداری ...
همیشم بعدش لپ مامانو میبوسیدو مامان صدبرابر غرق لذت میشد ...
اما بابا صلاح حسابی حسودی می کرد ، چون زن خوشگلش بیانو خیلی دوست داشت ، حس عاشقونه ای خیلی قدیمی ، که هرچی فکر می کرد یادش نمی اومد کی این حس شیرینو بهش نداشته !!!
ساعت مچی شو که یه صفحه بزرگ قد بشقاب داشت. دوره دستش چرخوند،به صفحش نگاهی انداخت ،همه عقربه هاش کار می کرد، حتی اون عقربه که معلوم نبود به وقت گرینویچ ، هاواناس ، لندن ؟ چیه !
نزدیک 8 صبح بود، هنوز وقت داشت، از 6 بیداربودو دقیقا" دوساعت وقت گرانبهارو هدر داده بود ...
صداش زدن، شیشه ادکلان سوئیسی اسپیلن دورش رو بر داشت ، یه شیشه خوشگل سفیدو سیاه یا همون گوره خری متداول...
یه دوش اساسی باهاش گرفت ، بعدشم آرووم گذاشتش سره جاش، نه یه میل اینور تر نه یه میل اونور تر !
صدای جیغ طلا خانومش بلند شد ...
- دادشی نمی خوای بیای؟
- چرا نفس اومدم ...
یه نگاه اجمالی دیگه، همه چی مرتب بود ...
اتاقش طبقه بالای خونست ، خونه دو طبقه حاج صلاح منفرد، تو یکی از محله های معروف و تقریبا" سمت بالای شهر...
- چیه طلا خانوم دوباره اول صبحی صداتو انداختی روی سرت ؟
- دادش آقاجون منتظره ، می خواد ببین باهاش می ری یا نه ؟
- نه نمی رم، یکم کار دارم اگه عجله داره بگو بره ...
- چشم داداش ...
- فدای تو ...
همه این حرفا بین پاگرد اتاقش تا پله آخر طبقه پائین که روژین ایستاده بود ردوبدل شد ، دوباره بر گشت اتاقش، اصل کاری رو فراموش کرده بود ،اومدپائین ... آقاجون ظاهرا" با عجله رفته بود ، بعدشم بایه لحن قشنگی سلام داد ...
- چطوری مامان خوشگلم؟
- سلام مادر، صبحت بخیر...
تازه با هم چشم تو چشم شدن ،اخم بیان جون ،رفت توهم ...
- تو بازم خوشگل کردی ؟
خندید از اون دختر کشا...
- به خدا کاری نکردم ...
- راست میگه مامانی ، کاری نکرده که ،فقط رفته حموم ،سه تیغ کرده، موهاشو داده بالا،یکمی هم خودشو با ادکلان خفه کرده همین ...
با صورتی که خنده توش موج می زد ، دست به کمر ایستادو به سخنرانی طلاخانومش گوش داد ...
- تموم شد فسقلی ؟
روژین برگشت سمتش، اما بعد حس کرد پشت بیان جون سنگر بگیره خیلی بهتره...
- دروغ میگم مگه داداش ؟
رفت سمتش ، جای مامان بیان رو سرش، اما باید حال این جوجه دانشجو رو می گرفت ...
- توماژ به خدا دستت بهش بخوره من می دونم تو !
- مامان خوشگلم، شما امر بفرما، اما نمیشه که این هرچی دلش می خواد بلغور کنه ، نباید احترام نگه داره ؟
بیان جونم که فقط کافی بود اخم بین ابروهای پسرشو ببینِ ، مظلوم کشی کردو رو به روژین گفت:
- سریع عذر خواهی کن ...
- وا مامان !
- همین که گفتم ...
دست به سینه ایستاد و مثل عقده ای ها منتظر عذر خواهی شد ...
- نمی شه ، نمی خوام ...
اینباردیگه روژین نتونست این غول بیابونی رو بپیچونه واین مچ دست خودش بود که پیچونده شد ...
جیغ طلاخانوم رفت بالا...
فشار دستش آرووم بود ، ولی روژین نازنازی ، تاب این یه کوچولو روهم نداشت...
اون اگه می خواست زوربزنه که حالا جز چندتا تیکه استخون مچ خرد شده ، چیزه دیگه ای باقی نمونده بود
...
اما حالا دیگه حسابی دلش خنک شده بود ...
نشست روی صندلی و یه نگاه عاشقانه به مادرش انداخت...
- مامان یه چایی لیوانی لطفا" ...
همین لطفا" آخر ،کارخودش رو کرد، بیان جون خندیدو یه چایی داغ لیوانی جلوی گل پسرش گذاشت ...
اخم طلا خانوم هنوز توهم بودو مچ دستشو می مالید ومدام آخ و اوخ میکرد...
با اون چشمای جادوئیش یه نگاه ناز کردو خندید ...
دل روژین لرزید، دیونه داداشی نازش بود واسه همین درد یادش رفتو ناز کرد ...
اومد سمتشو سرشو روی سینه پهنش گذاشتو فشارداد،روژین یکمی خجالت کشید و خودشو جمع کرد ولی در کنارش از این آغوش حس آرامشم گرفت ...
- ببخشید طلا خانوم ...
- بخشیدم ...
با صدای بلند خندید از ته دل ...
- می خوای برسونمت ؟
- نه قراره فریبا بیاد دنبالم ...
- اوهوم ،پس خیلی مراقب باش ، خوب ... من دیگه برم ...
- مادر چیزی نخوردی که !
- میل ندارم خوشگلم ، باید برم دیرم شده ...
- توماژ مادر دیر نریا ، صلاح شاکی می شه...
- به روی چشم ، خداحافظ...
باژست مخصوص خودش سوار ماکسیمای سفیدش شدو بعدم یه سی دی با حال گذاشت توی پخش که خون هر تنابنده ای رو به جوش می آورد
یه فشار زیاد به پدال گاز دادو پنج دقیقه نشده دم در باشگاه سیخ ایستاده بود ...
صبح تاظهر تایم دخترای خوشگل مشگلو ترگل ورگل بودو از دو به بعدم مال آقایون بازوقلمبه ...
ولی حالا مجبور شده بود صبح بیاد اینجا واسه یه سری مدارکی که باید به خانم تابنده مدیره دخترا می داد ، اونم واسه چی ؟ واسه یه چیزی که یه عمر آرزوشو داشت ... مربی بدنسازی ...
یه دست تو موهای خوش حالتش بردو دوباره ژستشو گرفت ، انگار قراره یه عکس ژورنالی هم تو این پوزیشنی که داره ازش بگیرن ...
بعد دوسه دقیقه وقتی دید اوضاع ظاهریش مرتب زنگو زد ، چون در بسته بود ...
- بله ...
- خانم تابنده ، منفرد هستم، مدارک رو آوردم ...
- الان ؟ چرا ندادین به آقای زرندی ؟
- خوب ناقصی داشت، بهم گفتن تا قبل از ظهر برسونمش دست شما ....
- باشه اشکال نداره ، یه کم صبر کنین الان می یام از تون میگیرم ...
- ممنون ...
هوا یه کمی سوز داشت، ولی واسه آقای منفرد کوچک افت داشت تا زمستون نشده لباس آستین بلند بپوشه! این پا و اون پا کرد ...
در با شتاب بازشد، فکر کرد خانم تابندست ، ذوق کردو با عجله اومد جلو ...
شتاب اونو کسی که قصد داشت از در بیرون بیاد واز قضا نمی دونست یه غول بی شاخو دمم پشت در ایستاده ،باعث یه بر خورد ناگهانی شد...
حالام تعجبی نداشت ، یه دختری رو که روی زمین ولو شده بودو تو با اون حالت دید بزنه ...
- ببخشید شرمنده، ندیدمتون ...
دوباره با دیدن یه دختر، شیطنتش گل کرد ، از طرفی هم قیافه دختر اونقدر خنده دار بود که بخواد سر به سرش بذاره ...
و جالب ترش اینکه دخترخل دیونه به جایی که از این هیبت کپ کنه و تو دلش غشو ضعف کنه براش ، مثل فنر از جا پریدوگفت :
- غول تشن اینجا ایستادی چیکار ؟
- یادم نبود باید قبلش با شما هماهنگ کنم ...
اینو گفتو یه تای ابروشو دادبالا و بیخال این شدکه همین چند لحظه پیش ممکن بود یه نفرواز هستی ساقط کنه ... بعدشم سرشو بی هواس آورد تو صورت دختر بیچاره ...
صدای تو مغزش به حرف اومد
« چرا این چشماش این شکلی؟ گرده ....ولی سربالاست ، شکل چشم گربه هاست یعنی؟!»
خندش گرفت ... خوب حق داشت بیچاره، قیافش عجیب خاص بود...
بی خیال کنکاش اضافه شدو پرروئی تمام با اون صدای بمو گیراش گفت؛
- میشه خانم تابنده رو صدا کنین ؟
ولی اون دختر، با صدای خشنو حرص دار تقریبا" داد زد..
- نخـــیر روانی ، مگه تو خواب ببینی !
- خوب می میری مگه؟ یه صدا کردنه دیگه...
حالاقیافه اون دختربیشتر شبیه هیتلر شده ببودتا هاردی با نمک !
- می ترسم رودل کنی ، علت مرگو رو سنگ قبرت بنویسن ترکیدگی ...
بعدشم با یه اخم همراه با چندش فراوون ، روشو ازش گرفتو همین طور که پشتش بهش بود گفت:
- موجود نفرت انگیز...
دلش می خواست فک این دختره بی ادبو بیاره پائین، اما خوب افت کلاس داشت با یه خانم گلاویز بشه، که گویا از احتمالات بعید به نظرش می اومد اصلا" شبیه خانم های دیگه نیست ...
بالاخره مدارکو دادو راه افتاد و بعد چند دقیقه به کل فراموش کرد همین الان دلش می خواست فک یه چشم گربه ای رو پائین بیاره ...
با فرانک تازه آشنا شده بود، انگار زیادی قیافه میگرفت ، مشکلشم اینجابود که فقط صبحا می تونست بیاد بیرونو افتخار هم صحبتی با این شازده پسرو بده ...
توماژ بوق زد ، امااون ایکبیری فیلم بازی کرد،طوری که انگار ندیدتش ، بعدچند لحظه یه تکونی به خودش دادو تازه دست تکون داد ...
- چطوری خوشگل خانم ؟
- مرسی تو خوبی ؟
- دقیقا" یه هفته س خیلی عالیم ...
فرانک زد زیره خنده و دستشو گذاشت روی پاش ، فقط یه تکون کوچولو خورد...
بعد اون حماقتی که دیروز کرد ، توماژ دیگه دلش نمی خواست این رابطه رو ادامه بده ، اینبارانگار زیادی هم داغ نکرد!واقعا"اومده بود تا همه چی تموم کنه...
- فرانک تا کی وقت داری ؟
- زیاد نمی تونم بمونم، بابام منتظره ...
- پس بریم یه دوری بزنیم ، منو هم تا یه جایی برسون ...
- باشه، بریم ...
بازم شروع کرد به دست کشیدن به سرو گوش توماژ،اما اینبار دیگه کوتاه نیومد ، دستشو پس زدو یه نیمچه تشرم بهش زد...
همیشه بین جمع دوستاش که بود از روابطش با دخترا حرف می زد، میگفت در حد محدودش رو بیشتر می پسنده، یه جورایی پایندبود کلا" ، دوست نداشت همه چی باهم قاطی بشه ، به خصوص که وسواسم داشت ...
توماژ حسابی کلافه بود از این رفتاراو اخماش کم کم داشت تو هم می رفت ...
یه دوری زدن، یکمی دیگم حرف ردلو بدل شد ، همین کافی بود تا توماژ بفهمه این دخترِ اصلا" احساساتی نیستو خیالش راحت شد ، تازه انگار سلول های تشخیصی مغزش فعال شدن ... پس نمی خوادش ! اینم فقط یه وقت گذرونی چند روزه بود ...
جایی که فرانک خواست ایستاد ، بازم نگاهش کرد اما هیچ حسی تو چشمای پر آرایشش نبود جز هوس ، یه نفس عمیق کشید و خدا رو شکر کرد که اتفاق خاصی بینشون نیفتاده ...
بعد پیاده شدن اون یه نگاهی تو آینه به خودش انداختو دوباره راه افتاد ،انگار واقعا"راضی بود از پاره کردن این اتصال ...
حالاکه خیالش راحت شده بود می تونست بره سره کار ، واسه همین مسیر بازار روپیش گرفت ...
امروز فشار کاری زیاد نبود خدا روشکر ، واسه همین تاخیر چند ساعت شازده پسر ، حاج صلاحو زیاد ناراحت نکرد ...
شب باهم بر گرشتن خونه و توی راه کلی اختلاط کردن ، البته بحثای کسل کننده و نفرت انگیز از بالا وپائین رفتن نرخ دلارو طلا ...
جمع خونوادگی شون جمع بود امشب ، هوژان و بارین زنش ، دوباره این بچه کرکساشونو آوردن بودن خونه بابا بزرگ ، سوران و نیان ... که مثل ملخ این ورو اون ور می رفتن ...
گاهی وقتااقندر شیطونی می کردن که توماژ با خودش می گفت : کاش می شد تو روغن داغ تاریخ گذشته براقشون کرد...
اما اینبار شارژ بود واسه همین تا اون دوتا ژله پرتغالی رو دیدحتی بیخیال زن داداشو داداش گرام شدو رفت سمتشون ، بچه ها زبون کردی رو نمی شناختن واسه همین هر موقع می خواست سربه سرشون بذاره به کردی یه چیزی میگفت که لجشون رو در بیاره ...
اول رفت سمت نیانو لپشو کشیدوزیر لب یه چیزی گفت :
- بووچک چاور ساوز تاتگ
.................................................. .................................................. ....................................
بووچک: کوچولو
چاور : چشم
ساوز: سبز
تاتگ : عمو
نیان (لطیف، دلپذیر ) سوران (نام نوعی لهجه ی مادری کردی سورانی - کرد سوران)
بعدش همه گی نشستنو یه شام صمیمانه خوردنوکلی واسه هم ،سره اینکه مامان بیان واسه کدومشون عزیزتره قیافه گرفتن ، که آخرشم صدای حاج صلاح بلند شدو همه کپ می کردنو ساکت شدن ...
- چتونه بابا سرم رفت ؟
- چیه حاج صلاح حسودیت شد ؟
- بسه پدر سوخته ، این حرفا چیه می زنی !
توماژسرشو انداخت پائینو ریز خندید...باباش خدائی سره بیان زیادی حساس بود...
نگاهش افتاد سمت بارین که با قیافه ای توهم یه گوشه نشسته بود، رفت سمتش ...
- چیه زن داداش ؟ کشتیات آمار غرق شدگیشون تازگی ها خیلی بالا رفته ها ...
بارین خودشو جمع و جور کرد ، هنوزم با گذشت اینهمه سالوبا اینکه توماژ پسر عموشم بود خجالتی مونده بود ...
- نه داداش ، چیزی نیست ...
- ولی چشمات چیزه دیگه ای میگه ...
- یکمی دلتنگم ...
اینو گفتو اخماشو شدیدترتوهم کشید ..
- واسه عمو و زن عمو ؟
- بله...
- اینکه دیگه اخمو غمبرک زدن نداره خوب یه سر برین پیششون ...
- هوژان می گه کار داره ، حالا وقتش نیست ...
- مگه دست خودش ؟حالا ببین .. دو روز نشده تو سنندجی ...
سرش هنوز پائین بود، با اینکه مطمئن بودوقتی توماژ بگه یه چیزی می شه قطعا" میشه ، اما از یه طرفم اینم می دونست که هوژانم برادر همینه و وقتی بگه نمی شه یعنی نمی شه ...
توماژ به چهرش دقیق شد ...
- چیه زن داداش باورم نداری ؟
بارین به جای اینکه نگاهش کنه بغضشو فرو داد و سرشو به معنی نفی حرفش تکون بالا آورد ..
- چرا داداش ، ولی خوب می شناسیش که خیلی یه دندست ...
- از من بیشتر؟
بارین اینبار خندید ...
نه اینو خدائی راست میگفت ، گاهی وقتا حس به نظر می اومد واقعا" یه دنده بیشتر نداره!
- هوژان داداش ، چرا بچه ها نمیبری یه سر خونه عمو اینا ؟
- همچین میگه یه سر ،انگار کوچه بقلی ، کار دارم پسر...
- بی خود ادا در نیار ، چیکار داری مثلا " جز اون حجره مافنگی ؟ اونم که چیزی نیست خودم می یام بالا سره بچه ها...
- نه دادش نمی شه ...
- کار نشد نداره ، برشون دار ببر دیگه ، تابستون که جایی نرفتن، دو روز دیگم هوا سرد میشه دیگه هیچ جا نمی شه رفت ، خیالت از بابت حجره راحت باشه ، نمی ذارم کسی نگاه چپ بهش بکنه ...
اینو گفتوبعدشم زد زیر خنده ، بارین همیشه میگفت اون حجره هووی منه ، توماژم داداشو واسه داشتن ناموس دوم خون به جیگر می کرد ...
حاج صلاح تو بحث دخالتی نکرد ، ولی توماژ هنو مصربود ، بعدم هوژان انگار یه کمی نرم شد ...بارین از فرصت استفاده می کنه ...
- بریم دیگه ، تو رو خدا ...
هوژان خنده ای کرد و سری تکون داد ...
- باشه ، پس صبر کن ، یکی دو روز کارامو سری کنم ، بعدش می ریم ...
گل از گلش بارین شکفت ...
- وای هوژان ممنون ...
با اینکه دوتا بچه داشت ولی خودشم هنوز بچه بود ، خیلی سنش کم بود که به عقد هوژان در اومد ولی دلتنگیهای گاهو بی گاهش حدو حساب نداشت !
- دعاشو به جون این خروس بی محل کن ، که قراره چند روز دوبله کار کنه ...
- اشکالی نداره ، دختر عمو بخنده بقیش مهم نیست ...
بارین باچشمای آهویی آبیش توماژو نگاه کرد و از ته دل ممنون دارش شد ....
اصلا" طاقت دیدن ناراحتی نزدیکاشو نداشت ، دیونه می شد انگار، البته این رگ قلدرمعابیشم بی اثر نبود! به هر حال هر چی اون میگه باید همون می شد ...
امشب سردرد داشت ، داغی پائین بدجوری زده بود بالا، تنهایی اومد خونه، ولی صدای پچ پچ مامانو طلا خانوم، قلقلکش داد ...
صدا از تو آشپزخونه می اومد ، نزدیک تر شد ، ازبچگی عاشق این کاربود ، چند باری هم رازای خوشمزه ای رو کشف کرده بود ...
روژین معترض گفت،
- مامان آخه خیلی تنهاست !
- می دونم عزیزم، اما تو که داداشو باباتو می شناسی ، می خوای شر درست کنی؟
شاخکاش آلارم دادن ...
«نکنه این فسقلی چیزای اون جوری تومغزش ؟ غلط کرده مگه من مرده باشم»
- خوب خیلی اصرار می کنه...
- ببین روژین اینا تازه دو سه ماه بیشتر نیست اومدن اینجا، ما اصلا" نمی شناسیمشون ، نمی دونیم چرا مادرش نیست ! یا چرا باباش این ریختی رفتار می کنه ؟ اصلا" خونوادتن یه جورین !
از اینکه فهمید مامان بیان ، موضوع بحث رو میشناسه خیالش راحت شد و شاخکاش نرم برگشتن سره جاشون ...
- مامان داری زود قضاوت می کنیا !
- من هیچ قضاوتی نکردم، فقط می گم حالا نمی تونی باهاش در رفت و آمد باشی، تا یا بابات یا توماژ حداقل یه شناختی ازشون پیدا کنن ...
- نمی فهمم ماها چرا با عالمو آدم فرق داریم! بابا به خدا هیچکس اینطوری رفتار نمی کنه که ما میکنیم! قبول کنین زیادی گیر می دین دیگه ...
... اوه اوه ، اوضاع بحرانی شد ، اخاما رفت تو هم، لبای برجسته برجسته تر شدو شاخکا مجددا" بلند شدن ...
دیگه مهم نبوداونا چه فکری می کنن، مثل فنر پرت شد تو آشپز خونه ، بعدم طبق استایل خودش ایستاد ...جفتشون شوکه شدن، ولی مهم نبود ،آخه شازده قراربود سخنرانی کنه ...
- تومشکلی داری با حرف منطقی؟
- تو دوباره فال گوش ایستادی پسر ؟
- میبینین که هر بارم در حال خراب کردن یه چیزی بودین ، مچتون رو گرفتم، حس شیشمم قوی دیگه مادره من ...
- کاره خوبی نیست درکل، کاش یاد می گرفتی !
بی خیال کل کل با بیان جونشدو رو به روژین گفت:
- جوابمو بده ، توبا حرف منطقی مشکلی داری ؟
- داداش با حرف منطقی نه، ولی با زیادی گیر دادن چرا ...
- کی هست حالا موضوع بحثتون ؟
- یه خونواده تازه وارد به جای خونواده احمدی اومدن، ندیدی شون؟
یکمی چشماشو تنگ کرد ،چیزی یادش نیومد! اصولا" فقط به خونه های توجه می کرد که دخترای خوشگلو ناز داشتن ، جلب بود کلا"....
- نه ندیدم ...
- حالا از این به بعد می بینی داداش، آخه یه دخترخوشگل دارن ...
حالا با این حرف از اون چشم غره های دهن قفل کن نتیجه این زبون درازی بود ...
- مراقب حرف زدنت باش ...
روژین چیزی نگفتو فقط اخماشو توهم برد ...
- حالا مگه چی شده دارین سرش بحث می کنین؟
- به چه علتی فعلا" نمی دونیم ، اما مادرش نیست، پدرشم فوق العاده بد اخلاقه ، چندروز پیش می خواستم برم خونه خاله عطیه دم در دیدمش ، نمی دونی که جواب سلاممو چطوری داد! اعصابمو خرد کرد به خدا ...
- خوب بی خود سلامش کردی ...
- نمی شه که مادر ، تو عالم همسایگی خوب نیست
- خوب شاید دوست نداره با کسی در ارتباط باشه ، نباید دارش زد که ...
- اصلا" به ماچه! حرفم حالا با این دختر چیزه دیگس ، میگم وقتی نمی شناسیمشون، حق نداری پاتو تو خونه اونا بذاری ...
- خوب مادر راست میگه روژین، چرا مثل بچه ها لج می کنی؟
- شما ها دارین زیادی سخت میگیرین!
- اصلا" کجا باهاش آشنا شدی؟
- تو باشگاه، اینقدر بامزس داداش، 22 سالشه، درسش تموم شده، لیسانس حقوق داره ...
- خوشگلم هست روژین ؟
- اره مامانی انقدر نازه، ولی بیرون که میره خودشو شبیه پسرا درست میکنه...
روژین قیافه گرفتو سعی کرد اداشو دربیاره ...
- اخما تو هم ،خشن و مغرور ...
- وا... مادر مگه میر غضب ؟
- خوب اینطوری دوست داره دیگه ...
- حالا اینارو ول کن قصد ازدواج داره ؟
- مادر خواهش می کنم ، دوباره شروع کردی ؟ میگه مثل مردا می مونه، مگه قراره شوهر کنم ...
- داداش گفتم رفتاراش دخترونه نیست ، نگفتم شکل دخترام نیست ، یه چشمایی داره که نگو ، آدم دیونه میشه نگاش می کنه ...
یاده اون چشما افتاد ...
... نکنه همون ملوسک رو میگه؟ اره شبیه دخترا نبود، اما اصلا"شبیه پسرام نبود! چشماش آدمو دیونه می کرد کلا"...
ترسید مامان اخمای گره کرده از بابت تفکرات درونیش رو ببینه واسه همین سریع تغییر قیافه داد..
- حالا تو چرا انقدر اصرار می کنی ؟ من نمی فهمم!
- آخه داداش دلم براش می سوزه، گناه داره به خدا، باباش از صبح نیست، داداششم بیشتر وقتا خونه نیست، کاره خاصی که قرار نیست بکنیم، فقط می رم پیشش که تنها نباشه ...
- خوب دیگه بدتر... یه داداش مجردم داره،به کل از فکرش بیا بیرون ...
اینبار دیگه شاکی شدو تو صورت توماژ براق شد
- داداش چرا اینطوری می کنی؟ اون فقط 12 سالشه بچس هنوز ...
از اینکه زود قضاوت کرده بود یه خورده خودشوجمع کرد، ولی بازم دلیلی واسه دادن مجوز ورود به اون خونه نبود،یه فکری به نظرش می رسه....
- خوب به جای این ادا اصول ها ، بگو اون بیاد اینجا، کاری نداره که !
- خونشون همش سه تا در با ما فاصله ، بعد ببین شماها چه اداهایی در مییارین!
- چه ربطی داره آخه؟ اگه تویکی از طبقه های همین خونم نشسته بودنم، بازم فرقی نداشت !
لبای روژین آویزون شد ، می دونست فعلا" اصرار فایده ای نداره ، فکر می کرد...
...بدم نیستا فوقش به اون میگم بیاد اینجا...
ستاره هاامشب از توی قاب پنجره همیشه بازش بهش چشمک می زدن، توماژ ولی بازم بی خواب شده بود، تازگی ها دیگه اون حسو حالای گذشته رو نداشت، دلش یه چیزی می خواست که خودشم نمی دونه چیه ! شایدم می دونستو و نمی خواست باورش کنه ...
زندگی براش شدیدا" کسل کننده شده بود ، خیلی سالِ که با دخترای جورواجور در ارتباط بود ،اما اعتقاداتش نمی ذاشت زیادی جلوبره ، حتی یه بار تا مرز صیغه یه دخترم رفت ، اما پا پس کشید، از خودشو چشمای ناز مادرش شرمنده شد ...
بعد اون ماجرا حتی چند روزی با خودش قهر بود، دلش نمی خواست همه اون حسای قشنگی رو که می تونست بعدا" با عشقش داشته باشه رو با هوس یکی کنه آخه تا حالا از ته دل عاشق نشده بود ...
ولی تازگی ها انگار عجیب تو معرض فشار قرار داشت ، اما بازم خودشو الکی راضی میکرد ...
بعد یه نفس طولانی عمیق ،یه چشمکی به اون ستاره های چشمک زن ، زدو بعد کم کم پلکاش سنگین شد ...
صبح بازم جدا از بابا رفت سره کار ، دمق بودانگار ! حتی جواب سر به سرای روژین رو هم با سردی تموم داد، اون جوابام فقط واسه این بود که طلا خانومشو اندازه تموم دنیا دوست داشتو نمی خواست ناراحتش کنه ...
وقتی رسید گالری فرش ، بی حال یه گوشه نشستو خیره شد به یه جای نامعلوم و سکوت کرد ...
حاج صلاح یه نگاهی به شازده پسرش انداخت ، عموما" زیاد سر به سرش نمی ذاشت ، توماژ کلا" خیلی حرمت نگه می داشت ، کاری که اغلب پسرای این زمونه نمی کردنو ،دوستاش همیشه شکایت این نافرمونی رو براش می کردن ...
اما توماژ فرق داشت، یه چیزه خاص بود کلا"...
بازم نگاهش کرد، ذهنش می رفت پی چهار سال پیش ، وقتی که توماژ مدرک ارشد باستان شناسیشو گرفتو اومد همینجا و نشونش داد ...
- بابا توماژ جان به خدا من حرفی ندارم، برو به زندگیت برس،به آیدنت، برو سمت کاری که دوستش داری ...
توماژ خندید...
- آقاجون من پروفسورم بشم کارمو آیندمو عشقم همین جاست کناره شما، زیره سایتون بابا ...
- ولی اینهمه درس نخوندی که بیای اینجا ،بازار جای تو نیست !
- آقاجون من درس خوندم که اون چیزایی رو که نمی تونم ازش پول در بیارم ولی بهش علاقه دارمو تو دانشگاه تجربه کنم، ولی خوب بی فایده بود، راضی نشدم آقاجون، حالام اینجام پیش شما، قول می دم هیچ وقت پشیمون نشم ...
ولی صلاح به پسرش که نگاه می کرد ته عمق چشاش ، یه جور بی قراری رو می دید، چیزی که باعث میشد ، همیشه خودشو بابت اینکه پسرشو اینجا نگه داشت شماتت کنه...
اما توماژ با اینکه میگفت خوشحالم ،اما غمگین بود، انقدر بابا صلاح رو دوست داشت که به خاطرش جونش رو هم بده ، این که دیگه یه همراهی ساده بود...
قشنگ یادشه روزی رو که هوژان گفت از زیر دست بودن خسته شده و می خواد مستقل بشه ، آقاجون اخماش تو هم رفت،توماژ یکه خوردن بابا رو به چشم دید، لرزیدن دلشو هم، دلش واسه رنجیدن بابا گرفت، اما هوژان همیشه زیادی مغرور بود...
براش مهم نبود که بابا ناراحت میشه یا نه ، فقط دوست داشت کسی کاری به کارش نداشته باشه و به قول خودش مستقل باشه ...
حاج صلاحم همون موقع سهمش رو از فرش فروشی دادو یه حجره نسبتا" بزرگ براش خریدو نزدیک 50 تایی هم فرش بهش دادو حمایتشم کرد، ولی دیگه هوژان واسه بابا اون هوژان قبل نشد ...
بعدشم حجره خودشو فروخت ، انگار می خواست با پسرش لج کنه، دوسه تا تیکه زمین مرغوب ارثی رو هم فروختو این گالری فرشو به جاش خرید، جوری که همه از دیدنش انگشت به دهن موندن، شد شبیه یه موزه که فقط کارای خاص توش دیده میشد...
هوژان از رفتن پیشمون شد اما دیگه سودی نداشت ، حالا همه کس حاج صلاح شده این پسره شاخ شمشاد که از همه علایقش گذشت تا بابا بیشتر از این دلش نشکنه ...
کمو بیش از شیطنای جوونش خبر داشت اما خوب، به روش نمی آورد همین که می دید حرمت نگه می داره و همه حریم ها رو نمی شکنه راضی بود، اما چند وقت بود این چشمای خمار ، بی قراری شون رو فریاد می زدن ...
می دونست از بی همدمی ، چند بارم به توماژ گفته بود اما اون مدام می گفت آماده گی شو نداره، دخترای فامیل اونم از بهترین مدلاش براش له له می زدن، اما زیر بار نمی رفت، حتی یه بار شنیده بود که به مادرش گفته تا عاشق نشه همسر نمی گیره ، دقیقا" حرفی که خودش 40 سال خودش به مامان گلبهارش گفته بود...
حالام داشت با خودش کلنجار میرفت که ازش بپرسه باباتوماژ چته ؟ اما بازم ترجیح داد سکوت کنه تا پسرش خودش لب باز کنه ...
امروز وقتی داشت برمیگشت خونه کیان بهش زنگ زد ، واسه اینکه بره و اون فلشی رو که قبلا" قولشو بهش داده بودو ازش بگیره ...
با ابروهایی گره کرده که ناشی از احوالات خراب این مدتش بود رفت پائین ، زنگ زد، اما کسی درو براش باز نمی کرد، خونه کیان تقریبا" سرکوچوه بودو با خونه خودشون فاصله زیادی نداشت ...
بازم زنگو زد، اما جوابی نیومد ... تصمیم گرفت باهاش تماس بگیره ...
- کجایی پس تو؟ خوب آدم رو قول تو حساب کنه!
- شرمنده ، به جان تو یه کاری پیش اومد مجبور شدم یه سر تا داروخونه برم ، تا پنج دقیقه دیگه میرسم ...
- باشه پس زود بیا، منتظرما...
- اومدم اومدم ...
کیان اینو گفتو تماسو قطع کرد ...بعدم کنار دیوار ایستادو منتظرشد ...
تا سر کوچه فاصله خیلی کم بود، واسه همین کسی که از بیرون می خواست داخل بیاد خوب دیده نمی شد ، اما صدای پا توجه شو جلب کرد ، سرشو بالا نیاورد، همون طوری نگاه کرد ...
یه حفت کفش آبی پررنگ با یه جین تیره اینا تنها چیزی بود که تو اون چند ثانیه تونست ببینه ،چون متعاقبش صدای ویراژ یه موتورسوار اومدو ...
ناخودآگاه سرشو بالا آورد... همون چشما بود .... اما فاصله زمانی دیدن اون چشما و صدای جیغ ماورءالبنفشی که از اون لبا شنیده شد و بعدم کنده شدن موتور از زمین به حدی کم بود که تشخیص اینکه چی شده براش غیر ممکن شد...
مثل مسخ شده ها همون طور ایستادو فقط نگاه کرد ...
موتور سوار درست از جلوی روش رد شد، با اون هیلکش اگه یه تکون به خودش می داد ، موتور سوار که زیادم تعادل نداشت پخش زمین می شد ، اما دریغ از یه میلی متر جابجاشدن ...
یه چیزی تو مغزش آلارم داد انگار ، یا شایدم اون بخش خبیث مغزش بود که به صدا در اومد
... این همون زبون درازی بود که نوشته روی قبرت رو هم نشونت دادا ...
ولی از یه طرفی هم انگار واقعا"مغزش قفل کرده بودو نمی تونست عکس العملی نشون بده ...
حالام نتیجه این تعلل ، دزدیده شدن یه کیف دخترونه بود با یه جسمی که پخش زمین شده و چشمایی که دلشون می خواد این نره غول بی خاصیتو با دندوناش تیکه و پاره کنه ...
مردم جمع شدن، اما اون هنوزم بی حرکت ایستاده ، هر کی یه چیزی میگه و سعی می کنه یه کمکی بده ... وبدتر از همه سوالی بی معنی که هر کی از راه می رسه می پرسه...
ولی نگاه اون دخترهنوز لجوجانه روی صورتش و با حرص خفه کننده ای داره دیدش می زنه ...
مغروره انگار، چون دست کسایی که واسه کمک اومدن طرفشو با شتاب پس میزنه، تک و توک می شناسنش ولی بقیه مدام از هم پرسو جو می کننو به جایی که به داد اون بیچاره مال باخته برسن ، در حال کشف اینن که سرو کله این دختر تو این محل کی باز شده ؟
دختره بیچاره بلند شد، ولی زیاد خوب نبود، چون حتی نای حرف زدنم نداشت، ولی جالبش اینجابود که به غیر از اون جیغ بی هوا ،ضعف دیگه ای نشون نداد، حتی اشکم نریخت!
به جاش بازم کمکو پس زدو سلانه سلانه رفت سمت خونشون...
چشمای توماژ دنبالش کردن ، نمی دونست چی باعث شد اون کاره مسخره رو بکنه و هیچ عکس العملی نشون نده، اونی که کمکاش و حمایتاش از بچه های محل، همیشه زبون زد بود !
ولی انگارته ته مغزش اونجایی که روح خبیثش بعضی وقتا اجازه جولان دادن داشت ، زیادم ناراضی نبود از این اتفاق ...
حتی صدای توی مغزش با ترسو لرز گفت: خوب شد ، حقش بود ...
سرش داد زد ، اما بی فایده بود ،حرفی که نباید زده می شد زده شد...
بازم رده مسیرش رو گرفت ،درست بود وارد همون خونه ای یشد که روژین گفته بودو مامان آدرس داده بود،پس حدسش درست بود ، موضوع بحث اون شبم همین دختر بود ...
... دختره چشم گربه ای ...
انگار تازه قیافشو دیده باشه ، چهرشو دوباره تو مغزش باز بینی کردو تنها جوابی که گرفت این بود ؛
...یه مدل کاملا" خاص، خوشگل اما بی نهایت متفاوت ...اصلا" شبیه بقیه نیست ...
مسخره بود اما تو این هاگیر واگیر به بی اهمیت ترین چیزه ممکن فکر می کردو تو جواب بقیه همسایه ها که تازه مسئله رو شنیدن بودنو در مورد اون اتفاق سوال می کردن ، فقط سری تکون می داد ...
اون شب برای شام نرفت پائین ، هنوز تو فکر اون دزدی و چشمای محصور کننده اون ختره بود ، دستشو زیر سرش گذاشته و خیره شده به سقف ، دلش یه جوریی بود ، یه جوری که تا حالا حسش نکرده بود، یه جوری که بد ناجور بود ...
چند دقیقه بعد صدای روژین که داشت یه قضیه ای رو واسه مامان بیان ، با آب و تاب تعریف می کرد رشته افکارشور پاره کرد ...بلند شدو رفت پائین ...
عاشق صدای ظریفو خوش طنین خواهرش بود کلا" ...
- مامان نمی دونی که !از ترس ،قبضه روح شده بوده بیچاره ...
- از این چیزا نداشتیم تو محل ، بنده خدا دختره بیچاره، حالا چی داشته تو کیفش؟
- مال محل ما نبود مامان جان ...
- وا توماژ بیداری شدی؟ تو ازکجا می دونی ؟
- خوب واسه اینکه اون موقع اونجا بودم ...
اینو گفتو زیر چشمی به قیافه روژین نگاه کرد تا عکس العملش رو ببینه ...
لبشو به دهن گرفته بودو سرشو زیر انداخته بود ...
غافلگیرش کرد با نگاه خاصش ...
- مگه چی ازم گفت که اینطوری شرمنده شدی ؟
- در مورد شما ؟
- اره طلاخانوم ...
- چیزی نگفت!
- باور کنم؟
- داداش آخه باورم نمی شه حرفاش، ولش کن اصلا" ...
زد زیر خنده ...
- چی گفت مگه ورووجک ؟ زودباش !
- میگفت یه غول بیابونی هم اونجا بوده که عین مجسمه ایستاده و فقط نگاش کرده...
ابروهاشو انداخت بالا ، به نظرش اومد که خوب اینو که راست گفته...
- فقط همین ؟
- اومم ...
- بگو دیگه دختر !
- میگفت فکر می کنه یارو با اون دزده همدست بوده وگرنه راحت می تونسته جلوشو بگیره ...
اینبار از کوره در رفت ، اون دختر واقعا" شانس آورده که اینجا نیست، وگرنه معلوم نبود چی در انتظارشه!
- بی خود کرده ! دختره روانی، خوب نخواستم کمکش کنم ! اصلا" به درک حقش بود ،دختره وحشی ...
- داداش تو مگه میشناسیش ؟
- نمیشناسمش! اما باهاش برخورد داشتم ...
اینو گفتو و منتظر نموند تا روژین سوال پیچش کنه ...
عجیب این دخترو با حرفاو نگاهاش اونو تو حالت سرد درگمی برده بود ؟ !!!
حالام تنها چیزی که خیلی خوش آیندش می تونست باشه ضربه فنی کردن اون دختره پررو بود ...
شبو با فکر اون خوابید، قبل از خوابم کلی بدو بیرا نثار روحش کردو تنها جای خوب ماجرا دیدن اون توی خواب بود و اینکه حسابی همه کاراشو تلافی کرد...
چند روزی از اون ماجرا گذشته بودو به کل یادش رفته بود که چند وقتی یه دختره سرتق ،ذهنشو مشغول کرده ...
ساعت 12 با یکی قرار داشت، واسه خرید فرشای ابریشمی که تازه بافتشون تموم شده ، ولی بعد معامله دیگه حوصله برگشتن به گالری رو نداشت ، با حاج صلاح تماس گرفتو گفت که دیگه بر نمی گرده، اونم موافقت کرد...
رسید خونه و به جای اینکه زنگ بزنه کلید انداخت ...
یکی دوبار بیانو صداکرد ولی وقتی دید چادرش که همیشه جلوی در آویزون ، سره جاش نیست ، مطمئن شد که رفته بیرون ...
بعدم به خیال اینکه روژینم رفته دانشگاه، دکمه ها بلوزشو باز کردو لباسو انداخت روی شلوارش ...
از پله ها بالا رفتو بی حواس داشت مبلغ واریزی معامله رو به حسابش با گوشیش چک می کرد ، که حس کرد در یکی از اتاقا که همیشه بستس بازه !
رفت سمت در، صدایی که نمی اومد اما دلش می خواست بفهمه چرا دره اون اتاق بازه ...
از چیزی که دید شوکه شد ...دنیا دوره سرش چرخید ... چشماش از حدقه بیرون زده بود ...
تودلش فریاد زد...
... پس بگو چرا دیشب اصرا داشت مامان بره خونه خاله عطیه تا چادرشو براش بدوزه! همه چی برنامه ریزی شده بود، اون کی هرزه شد که من نفهمیدم!
حس کرد گلوش داره می ترکه و خون جلوی چشماشو گرفته ..
.
خواست سره اون تازه وارد نعره بزنه و همینجا خون شو بریزه که روژین از یکی دیگه از اتاقابا ذوقو شوق اومد بیرون ....
مغزش هنگ کرده بودو به جز اون صدای مسخره تو مغزش که مدام می گفت :بی غیرت... چیز دیگه ای توی مغزش نبودو همین حسابی روانیش کرده بود ...
اصلا"نفهمید دقیقا"چی شده یا چی دیده ! فقط ضربه شدید دستش بود که روی صورت روژین فرود اومدو برقو از چشمای اون دزدید ...
این تنها چیزی بود که اون لحظه با گوشت و پوستش حس کرد ...کاری که باعث شد از خودش متنفر بشه ...
به دقیقه نکشید که مسبب ماجرا رو روبروی خودش دیدو حس کرد دنیا روی سرش خراب شده ...
چقدر بی شعور بود که اونو به جای یه پسر گذاشته بود ...دلش می خواست سره خودش به خاطر این حماقتی که کرده نعره بکشه ...
... آخه بی شرف ، چرا به خواهرت شک کردی؟
انقدر عصبی شده بود که اصلا" نمی دونست باید چکارکنه ! واسه همین مثل یه ببر گرسنه حمله برد سمت اون دختر بیچاره که حالا یکمی ترسیده بودو شال سفیدش رو روی سرش با دست محکم گرفته بود ...
- تو اینجا چه غلطی می کنی ؟
دختره بیچاره هاجو واج مونده بودو جوابی نداشت ...
روژین که حسابی شوکه شده بود، با صدایی که به شدت می لرزید گفت:
- داداش مهمون منه ...
تازه یادش افتاد موضوع از چه قراره ، خود بی شعورش بهش گفته بود می تونه دوستش رو بیاره اینجا ...
زود قضاوت کرده بود خیلی زود...
- پس این موشو گربه بازی ها واسه چیه؟ چرا به من نگفتی؟ چرا اومدین بالا؟ چرا مامان خونه نیست ؟
همین طور حرف می زدو خط نشون می کشید که بیان از راه رسید ...
- توماژ مادر تویی اینطور داد می زنی ؟ چی شده باز؟
- کجا بودی مامان ؟
- رفته بودم پیش خاله عطیه چادر روژین رو بدم بدوزه ...
پس همه چی درست بود! دروغی در کار نبود!قسمت غلط ماجرا خودش بودو بس ولی واسه اینکه بخواد اشتباهشو بپذیره زیادی زود بود...
بازم سمت اون دختر غرید ...
- تو جز دردسر چیزه دیگه ای نداری ؟
دختر چشمای نافذش رو بهش دوختو دندون هاشو روی هم فشردو تودلش هر چی بدوبیراه بلد بود توصورتش فریاد زدو از اینکه پاشو اینجا گذاشته و بازم با این بی شعور روبروشده خودشو لعنت کرد ...
اگه می دونست برادر روژین همون یوزپلنگ وحشی خودشه محال بود پاشو اینجا بذاره !!
توماژدیگه منتظر نشد تا بیشتر زیر نگاه های اون دختر تحقیر بشه ...راهشو کشیدو رفتو همونطورم روژین رو صدا کرد ...
پائین پله ها ایستاد تا طلا خانومش بیاد، از خودش تو اون لحظه واقعا"بیزار شده بود ، آخه چطور به مغزش رسیده بود که خواهر محجوبش پسر آورده باشه خونه؟ چرا اینقدر احمق شده بود ؟
نمی دونست اگه کسی دیگم جای اون این برداشتو میکرد یا نه ! ولی لحظه اول بر خورد ، یه کسی رو دید که روی یه صندلی پشت به اون نشسته ، با یه بلوز مردونه و شلوار لی ...
درست از همون مدل هایی که خودش می پوشید، قسمت بدتر ماجرا موهاش بود که به جرات می تونست قسم بخوره از مال خودش خیلی کوتاه تر بود، کلا"انگار از ته زده باشه، شاید فقط یکمی جلوی موهاش بلند بود ...
تو یه پوزیشن خاص نشسته بودو سرشو زیر انداخته بودو با دستاش گرفته بودش، طوری که صورتش اصلا" معلوم نبود ...
هرچی بیشتر فکر می کرد نمی دونست به خاطر این اشتباه باید خودشو سرزنش کنه یا محق بدونه!
روژین سرشو زیر انداختو جلوش ایستاد ولی سعی کرد بازم احترامشو نگه داره...
- جونم داداش ...
توماژ هرچی مظلومیت بلد بود ریخت توی چشماشو نگاهش کرد ، حتی بغضم داشت انگار ،شایدم چشماش داشت کم کم خیس میشد...
رفت جلوتر عموما"فقط عیدا صورت خواهرش رو می بوسید خیلی محتاط عمل می کرد تواین موارد ، نهایت ابراز علاقش این بود که بغلش کنه و سرشو روی سینش بذاره ، اما اینبار فرق داشت حاضر بود هر کاری بکنه تا روژین اونو ببخشه ...
کاملا"بهش نزدیک شدو جای انگشتاشو که روی صورتش مونده بودو برادرانه بوسید و بعدم نوازشش کرد ...
- دستم بشکنه ، دردت اومد؟
- درد بی اعتمادیت بهم ، برام سنگین تر بود ...
- نزن روژین نزن، شرمندم، ببخش...
روژین خندید، دل رعوف تر از اونی بود که نبخشه ، اونم کیو داداشی رو که حاضر بود براش جون بده ...
- حالا تا ببینم ...
- بخشیدی دیگه ، رنگ نگاهت عوض شد ...
روژین از اینکه می دید دادا توماژش حتی رنگ نگاهشم میشناسه غرق لذت شد ...
- از طرف منم از دوستت عذر خواهی کن ، ولی قبول کن که اونم بی تقصیر نبود، با اون هیبتو موهای کوتاه ، هر کی دیگم جای من بود همین برداشتو میکرد، اصلا" چه معنی می ده وقتی می دونه ممکن توی یه خونه مرد بیاد روسریش رو برداره؟
- داداش من بهش گفتم شماها نمی یان، از کجا باید می دونستیم ظهر نشده خونه ای ؟
توماژ پوفی کردو بازم معذرت خواست ، راست میگفت اگه حرف حق رو می خواستی باید اون خبر می دادکه داره میاد خونه ...
بیان می دونست الان توماژ تو شرایطی نیست که ازش سوالی بکنه ، واسه همین سکوت کرد تا توی فرصت مناسب از خود روژین ماجرا رو بشنوه ، فقط مادرانه پسرشو نگاه کرد تا آرووم بشه ...
ولی توماژ فقط شرمنده نگاهش کردوبا یه خداحافظی سر سری از خونه بیرون زد
بازم به خودش توی آینه نگاه کرد ، شاید این بار هزارم بود که از بعدازظهر خودشو توآینه دید می زد ...
ازش که متنفر بود ، حالا با این کارو طرز فکرش دلش می خواست کاری کنه تا واسه همیشه از روی صحنه روزگار محو بشه ...
سر خودش، سره اون پسره به قول خودش یوزپلنگ داد کشید....
- من شبیه پسرا نیستم ...
انگار تصویر تو آینه بهش دهن کجی کرد !
- خوب فقط موهام کوتاه ، یعنی هیچ دحتری موهاش کوتاه نیست ؟
تصویر تو آینه خندش عمیق شد ...
- خوب از آرایش متنفرم ! مگه همه دخترا آرایش می کنن؟
می خواست مثل تو این فیلما با مشت بکوبه به تصویر توآینه که توآخرین لحظه پشیمون شد ...
- لعنتی من هیچیم شبیه پسرا نیست ، اینو تو گوشت فرو کن..
بعدم خودش جواب خودشو داد ...
- پس این چه حماقتی بود می خواستی بکنی؟
صدای دره اتاق باعث شد دیگه وقتی واسه کلنجار رفتن با خودش نداشته باشه ...
- باران بیام تو ...
- بیا عزیزم ...
سعی کرد چهرش عادی باشه، بردیا گناهی نداشت !
از وقتی مامان رفته بود تنها دلخوشیش این پسر بود، تنها چیزی که حس می کرد انتهای نقطه اتصالش به دنیای پر از پوچی ...
- جانم ، چیزی می خوای؟
- می تونی فردابیای مدرسه ؟
- واسه چی؟ کاری کردی؟
بردیا کارنامه شو جلوی چشمای خواهرش گرفت ...
باران خوند ...
- 19.47 آفرین پسر ، گل کاشتی ...
واسه یه پسر تو مقطع دوم راهنمایی اونم با شرایطی که اون داشت از ایده آلم ایده آل تر بود ...
بردیا لبخند زد، خواهرش تنها کسی بود که مردن و زنده بودنش واسش مهم بود، بابا حتی اگه چند روزم نمی دیدش سراغشم نمی گرفت ...
- یه جلسه گرفتن می خوان به شاگرد اولا جایزه بدن،گفتن اولیاتون باید باشن ...
- چرا که نه! بهت افتخار می کنم پسر، حتما"مییام جایزشم هرچی باشه روی چشمام...
بردیا صورت خواهرش رو بوسید، اونو اندازه تموم دنیا دوست داشت ...
بعد رفتن بردیا، بازم رفت تو فکر ، هنوز واسش قابل هضم نبود مامان تارا واسه چی ناپدید شد !
همیشه شاهد جنگو دعوای بین اونا بود، ولی هیچ وقت فکرشوهم نمی کرد ، دیگه نبینتش ! وقتی بردیا سه سالش شد و اون دوازده ساله ، درست روز بعد از تولد سه سالگی بردیا برای همیشه رفت ...
حالا کجا رفته بود ، این دنیا بود یا اون دنیا ؟ زنده بود یا مرده رو هیچ کس نمی دونست ، هیچ کس!!!
ظاهرا"به جز بابا سعیدش....
هنوزم بعد ده سال هر موقع یادش می افتاد بغض گلوشو خراش می دادو می خواست خفش کنه ...
جالبترش این بودکه اصلا"حق نداشت از اون زن یا به قول بعضی ها مادر حرفی بزنه ... به عنوان مادر حالا دیگه قبولش نداشت، ولی خوب به هر حال دلش می خواست بدونه چه بلایی سرش اومده...
بعد از ناپدید شدن مادرش خیلی از همه پرسو جو کرد،ولی کسی جواب درستو حسابی نمی داد، خونواده مادرش اهل کرمان بودن، بعد ازاون ماجرا اومدن و با سعید گلاویز شدن، تو سرو مغز خودشون زدن، دخترشون رو ازش خواستن ولی سعید جوابی نداشت ...
اون روز صبح بعد رفتن باران به مدرسه و بردیا به مهد ، تارا با سعید تماس می گیره و میگه که می خواد بره خونه یکی از دوستاش که سعیدم اون رو می شناخته، ولی هیچ وقت به اونجا نرسید...
شایدم ناپدید شدنش بر می گشت پی همون حادثه،درست تو همون ساعتها که تارا گم شده بود،مردم محل یه تصادفی رو که سر خایابون خودشون شده بوده رو واسش تعریف می کنن ،انگار تو اون تصادف یه ماشین به یه خانوم جوونی زده بوده که ظاهرا" مشخصاتش شبیه تاراربوده ،بعدم مصدومو با خودش می بره و مردمم فکر می کردن اونو رسونده بیمارستان...
اما سعیدو کل خونواده تموم بیمارستان های تهران رو می گردن، اما اثری از تارا نبود که نبود ...
یه چند ماهی از اون ماجرا گذشته بود، اون شب باران هنوزم بی تابی می کردو سراغ مادرش رو میگرفت که سعید عصبانی شدو حمله برد سمت دخترش و واسه اولین و آخرین بار تا می تونست عقده هاشو سردخترعزیزش خالی کرد ...
تا قبل اون باران ، عزیز بابا بود ، تا حالا سابقه نداشت از گل نازکتر بهش بگه ولی حالا جوری شد که باران حس کرد استخون هاش زیر دستای بزرگو همیشه مهربون بابا له شده ، اما خوب اون شب سعید حجت رو به باران تموم کرد ...
-مامانت تصادف نکرده، اون رفته، واسه همیشه رفته، اون منو ،تو رو و اون بچه رو گذاشتو رفت ، حالام تا قیام قیامت نمی خوام دیگه حرفی ازش تو این خونه بشنوم مفهوم بود ؟
- ولی بابا ...
عربده زد ...
- ولی نداره، همین که من می گم ...
هیچ وقت نفهمید که کی راست می گه کی دروغ ! چون مادربزرگو پدر بزرگش می گفتن خود سعید سر دخترشون رو زیرآب کرده ولی چون مدرکی ازش نداشتن نمی تونستن حرفشون رو اثبات کنن به خصوص که همه شواهد به نفع سعید بود، ولی خونواده پدریش می گفتن تارا از دست سعیدو کاراش خسته شد و خودش گذاشت و رفت...
حرف سعید جالب تر بود،می گفت اونو واسه همیشه از ذهنش بیرون کرده و ازش متنفره و این یه معنی بیشتر نمی داد ...
این حرف سعید نشون از یه قصه شوم داشت ... خیانت ...خیانت ...
باران شاید حرف هیچ کدوم رو باور نکرد، چون نه می خواست بابا محکوم باشه نه مامان، اما خوب دیگه نتونست مثل قبل عشق به مادرشو تو دلش پر رنگ نگه داره...
از اون به بعد بابا سعید عوض شد ، شد یه موجود ناشناخته، خونواده مادریش باهاشون قطع رابطه کردن و برگشتن شهرشون، خونواده خود سعیدم به خاطر رفتارای زشت پسرشون ازش رو برگردوندن ...
بابا دیگه اون بابای قبل نبود، خونه هم دیگه اون خونه قبل نشد، بردیا بزرگ شد، مادرشو طلب کرد ، اما کسی جوابی نداشت ...
سعید بد اخلاق شد، از اون محله رفتن ،چون آبرویی نمونده بود،هر چند سال خونه رو عوض می کردن،اما انگار سعید آرووم و قرار نداشت ،اما بالاخره تصمیم گرفت ، از اون محله های بالای شهر دل بکنه و بیاد جایی که حس کنه مردم هنوزم چیزایی واسه انسان بودن تو وجودشون هست ...
ته مونده سرمایه شو جمع کردو اومد جایی که نه کسی می شناختشو نه کسی سراغی ازش می گرفت...
تو همون بازار محلم یه فرش فروشی راه انداخت ...ولی خیلی وقت بود ، بابایی نکرده بود،دیگه با بچه هاش رفیق نبود، تو خودش بودو خودش ...
بردیا ازش می ترسیدو میونه خوبی باهاش نداشت، ولی خوب باران چون هنوز محبت های بچگی رو تو ذهنش داشت هر چند وقت یه بار احساساتی می شدو سمت سعید می رفت ...
از اون سالها خیلی گذشته و حالا باران حس می کنه با اومدنشون به این محل بابا داره نرم میشه و حتی گاهی لبخندم می زنه، باران به همینم راضی بود ...
ولی حالا یه چیزی چنگ انداخته بود به وجود همیشه پر استرسش ، دلش می خواست زمینو زمانو بهم بدوزه تا حال اون یوزپلنگو بگیره ...
تازه داشت آرووم می شد ، تازه داشت به این محیطو آرامشش عادت می کرد که این بلای آسمونی نازل شد ...
نمی دونست از چی این پسر تا این حد متنفره ! شاید غرورش ، یا شایدم از تمسخری که همیشه توی لحن صداش موج میزد ...
بازم یاد اون ماجرا افتادو پوفی کرد،این خیلی مسخره بود ، خیلی مسخره تر از خیلی ....چطوری انقدر ابله بودکه فکر کرده بود اون یه پسره !
سرشو به شدت تکون داد تا افکار نفرت بارش از توی مغزش کنار بره، اما اون چشما، اون چشمای خمار ، بدجوری عصبیش می کرد، بنظرش می اومد طوری آدمو نگاه می کنه که حس تحقیر شدن سرو پاتو میگیره ...
از این حالت منزجر بود از اینکه یه مرد به واسطه مرد بدونش حس قدرت کنه و فکر کنه جنسیتش از اون موجود برتر ساخته ...
یه لعنتی نثار موجود نفرت انگیزه توی مغزش کردو چشماشو بست ...
بعدش بغض کرد ، ولی سریع فرو خوردش ، از ضعف نشون دادن بیزار بود، دوست داشت همیشه قوی باشه، چون همیشه خودش بودو خودش،اون باید قوی می بود تا لااقل به خودش ثابت کنه که نیاز به یه جنس مخالف نداره ...
آخه اون باید تا ابد از عشق دور می موند، این یه دستور بود، دستوری که حالا شده بود ملکه ذهنش،... عشق ممنوع ...احساس ممنوع... دوست داشتن ممنوع ... و حالا همه اون ممنوعیت های دیکته شده ، خود به خود شد ، برای همیشه مرد ممنوع ...
سعید از راه رسید، بردیا جلو نیومد ، اما باران دلش سوخت ...
- سلام بابا ...
- سلام ، چه خبر ؟ خوبی؟
- ممنون ، شما چه خبر ؟
- هیچی ، از همینش خوشم می یاد ، آرامش داره اینجا، استرسی نیست...
- خداروشکر ...
- ولی تو انگار یه چیزیت هست ؟
باران تعجب می کنه ! خیلی وقت بابا دیگه به رنگ نگاهش کاری نداره ، نگاهش خیل وقت که خاکستری شده ...
یکمی دستپاچه میشه ، از یه طرفم به نظرش می تونه این یه بهونه خوبی واسه ارتباط دوباره با بابا باشه ، اما از یه طرف دیگم حس می کنه هنوز آمادگی شو نداره، اگه شروع به تعریف کنه و بابا توجهی نشون نده دوباره بر می گرده سره خونه اولو دنیا دوباره براش کدر میشه ...
تو گیرو دار کلنجار باخودش بود که سعید نگاهش کرد، دلش گرفت از اینهمه رذالت خودش، ولی خوب همه اون بدهی هام تقصیر اون نبود، زمونه باهاش نساخت ..
خیلی وقت بود میدید بچه هاش فقط با ترسی که تو مردمک نگاهشون موج می زنه ، بهش متصل بودن ،هیچ نقطه اتصالی دیگه بینشون نبود...
یهو یاده اون وقتا افتاد، وقتایی که باران عزیزش رو روی پاهاش می نشوندو با موهای بلندش بازی می کرد، چقدر دلش برای اون موهای تاب دار بلند تنگ شده بود ، موهایی که بعد از اون شب دیگه رنگ پیچو تابو به خودشون ندیدن ...
دلش خواست باران حرف بزنه ، دلش برای لحن صداش واقعا" تنگ شده بود ...
- یه چیزی بگو دختر، داره صبرم تموم میشه ها !
همون یه نیمچه لبخند روی لبای برجسته و خوش فرم بابا ، کافی بود تا باران حس کنه وقت گفتن شده ...
- رفته بودم خونه روژین ، اونجا یه اتفاقی افتاد ...
- اتفاق !؟ چه اتفاقی ؟
- بابا به خدا قسم خورده بود تا عصر، بابا و داداشش خونه نمی یان ، ولی خوب ...
سعید اخماشو تو هم کشید ، حاج صلاح منفرد متعمد محل بودو همه خوب می شناختنش، لازم به تحقیقات نبود واسه همین اجازه داده بود باران اونجا پا بذاره،، به خصوص که همه از توماژ پسرشم تعریف می کردن ، تائید خود بارانم واسه عدم حضور یه مرد توی اون خونه ، باعث شده بود مجوز رو صادر کنه ... اما حالا!
- عمدا" اومده بود؟
- نه بابا ، به خدا نه، اگه بدونی چی شد ، خودت مطمئن می شی که عمدی در کار نبوده ...
- خوب می شنوم ...
باران من منی کردو گفت:
- داداش راونیش منو با یه پسر اشتباه گرفته بودو خواهر بدبختشو نقره داغ کرد ...بابا همچین زد توی گوش روژین که من به جای اون زهره ترک شدم ...
سعید مونده بود بخنده یا اینکه جدی باشه !
ولی اگه می خواست جبهه بگیره دوباره روابط تیره میشد ...بعد دوباره یه خنده کجکی روی لباش نشوندو با نگاه خاصی که به موهاش کردگفت:
- فکر نمی کنی حق با اون بوده ؟
- با اون یوزپلنگ ؟
از این تعبیر چشماش گشاد شد ... یوزپلنگ ؟!!
تو عمرش پسری با این مشخصه ها ندیده بود، اون حتی جوری بود که مردا هاروهم به خودش جذب می کرد، چه برسه به دختراها جوون رو !!!
ولی از طرفی هم خوشحال بود که اون پسر توجه دخترش رو جلب نکرده و خط قرمز پارها نشده ... ولی بازم باورنداشت دخترش اون پسرواینطوری تشبیه کرده
- فکر نمی کنی زیاده روی کردی؟
- نه، اون یه وحشی به تمام معناست ، دلم می خواد با دستای خودم خفش کنم ...
دوباره بغض کرد، یاده حرفشو چشمای پر تمسخرش افتاد
- بابا به من میگه جز دردسره چیزه دیگه ای نداری ...
سعید اینبار بلند خندید، حس اونو توصیف کرده بود ...
- خوب اینو که راست گفته ...
- بــــابـــــا ، خیلی بدی ...
خیلی وقت بود باهم اینطوری حرف نزده بودنو سربه سرهم نذاشته بودن، سعید دلش واسه دختره نازش پرکشید، دستشو گرفتو نرم بغلش کرد، قلب کوچولوی باران ضربانش تندشد، این همه تغییر یه معنی بیشتر نداشت...
بابا یاآتیش زیر خاکستر شده بود ، یا یه حادثه که باران ازش بی خبر بود در شرف وقوع بود ...یا شایدم واقع شده بودو اون از دنیا عقب مونده بود!
سعید بارانو ازخودش جدا کردو به چشمای خوش حالت دخترش نگاه کرد، برای یه لحظه چشمای عشقش رو دید ، اما افکارشو به سرعت نور ، پس زود، نباید بهش فکر می کرد ،نباید...
- باران اونا خونواده خوبین، من تائیدشون می کنم، حرف من نیستا، نظره همه همین ، اجازه داری با دخترشون هرجا خواستی بری، مادرت که نیست می دونم یه همراه می خوای ، منم که وقت ندارم، از نظر من موردی نداره بخوای باهاش در ارتباط باشی ، من همه جوره بهشون اعتماد دارم، تو هم خیالت راحت باشه، من تا از کسی مطمئن نباشم دختره دسته گلم رو دستش نمی سپرم، در مورد اون پسرم نگران نباش، اون بلند پرواز تر از این حرفاست که بخواد سربه سر تو بذاره ، ولی تو هم باید حواست به خط قرمزا باشه، می فهمی که چی میگم؟
سعید می دونست حرف بدی داره می زنه ، تحقیر رو هیچ وقت دوست نداشت،ولی اینم می دونست تنها راه حفظ دخترش از خط قرمز ها همون حس تنفر همیشگی بود ...
باران به بابا شب بخیری گفتو رفت تو اتاقش باید فکر می کرد ، خیلی زیاد، حتی نمی تونست این تغییر ناگهانی بابا رو تو مغز هیجی کنه چه برسه به اینکه از رفتارش بتونه نتیجه ای هم بگیره ...
کم کم داشت به همه چی شک می کرد!قطعا"یه اتفاقی افتاده بود ...
چند ماهی از اون ماجرا گذشته بود ، توی این مدت باران حسابی باروژین اخت شده بودو جای همه نداشته هاشو پر کرده بود، اما امتحانات پایان ترم روژین باعث شده بود نتونن مثل قبل ، زیاد باهم باشن...
باران خداروشکر می کرد که دیگه برخورد علنی باتوماژ نداشته ، فقط یه بار اتفاقی وقتی توماژ داشت از خونه شون بیرون می اومد همو دیدن ، ولی جوری رفتار کردن که انگار اصلا"همو نمی شناسن ، حتی دریغ از یه سلام ساده...
روژین امروز آخرین امتحانشم دادو با ذوق بر گشت خونه ...
- مامان ...مامان جونی ، کجایی؟
- چته دختر ؟می دونم خوشحالی بالاخره تموم شد داری بال در می یاری ، اینارو صدبارگفتی ، حفظم همه شو به خدا ...
- مامان ! جدا" که خدای ضد حالی ...
- باشه بابا حالا لب ورنچین، خوب شد این آخری ؟
- اهوم ، خیلی آسون بود ...
- خوب خداروشکر ...
- مامان می گم داداش کجاست؟
- سره کاره مادر، کجاباید باشه ؟
- بهم قول داده بعد امتحانا می برتم بیرون ...
- دوباره اون بیچاره رو گذاشتی تو منگنه ؟
- مامان خواهش می کنم، تنهایی که اجازه ندارم جایی برم ، با دوستمام که خلاف قانون، مگه اونبار توافق نکردیم هر وقت خواستم ، با داداش برم بیرون ؟
بیان به روژین حق می داد ، هیچ کدوم از آزادی های دخترای دورو برش رو نداشت،دیگه این ظلم بود بخواد به این درخواستشم جواب رد بده ، واسه همین شونه ای بالا انداخت وگفت:
- اصلا"به من مربوط نیست ، خودت می دونی و داداشت ، اگه گفته می یاد لابد برنامه ریزی کرده واسه خودش ...
- آهان آفرین ، این درستِ ...
بیان اخم ظاهری کردو مشغول کار خودش شد ...
روژین گوشی رو برداشتو شماره بارانو گرفت ...
- به به ، چه عجب دلت هوای ما رو کرد ؟
- چطوری تو ؟ وای باران دارم بال در می یارم ، بالاخره تموم شد...
- دختر به تنبلی تو نوبرها ، خوبه دست به سیاهو سفیدم نمی زنی ، دوتا امتحان دادن انقدر جنون کندن نداشت که ...
- چرا به خدا داشت ، تو چه می فهمی درد منو !
- آخی ...نه که من تو عمرم اصلا" امتحان ندادم!
- خوب تو درست خوب بوده مشکلی نداشتی ...
- واقعا" که خیلی پرروئی ...
- باران درسو امتحانو ول کن با بابات صحبت کن بردیا رو هم بیار ، می خوایم شب بریم پارک اِرم ...
- پارک اِرم !؟
- خوب حالا ...چته ؟ چرا داد می زنی؟
- من نمی یام دیونه شدی ؟ ما سه تا پاشیم تنهایی بریم اونجا چی بشه؟
- تنهایی چرا توماژم قراره بیاد ...
- پس دیگه عمرا"، محال بیام ...
- باران خودتو لوس نکن دیگه ، همین که من میگم واسه 9 آماده باش، شامم همونجا می خوریم ...
- گفتم که نمی یام پس اصرار نکن ...
- وقتی سوار چرخو فلک شدیم اومدنت رو تو چشات می کنم ...
خلاصه از باران انکار بودو از روژین اصرار آخره سرم هیچ کدوم کوتاه نیومدن ...
باران دلش می خواست بردیا رو با دستای خودش خفه کنه ... این دیگه چه مدلش بود! تفریح با اعمال شاقه ؟
به هر حال از اونجا تا در ورودی پارک سکوت مطلق رو ترجیح داد...
هر موقع هم قیافه پراز تحقیر توماژو می دید دلش می خواست چشماشو از حدقه در بیاره ...
روژین حسابی مظلوم شده بود ،چون چشمای باران بد خشن می زد ، انگار فهمید واقعا"دلش نمی خواسته که به این بزم شاهانه بیاد...
واسه همین خودشم ترجیح داد سکوت کنه فقط هرچند دقیقه یه بار یه نگاه پر ترسو لرز به توماژ مینداختو یه نگاهم به روژین ...
وقتی روژین مسئله اومدن باران و بردیا رو به توماژگفت اون اصلا"مخالفتی نکرد، بابا تازگی ها با پدرشون صمیمی تر شده بودو از توماژم خواسته بود که هوای باران و بردیا رو داشته باشه، هرچند خودشم انگار روی دنده خوبش بودو دلش کل کل می خواست ...
اما قیافه باران وقتی دید توماژو روژین دم دره خونشون هستنو و بد تر از همه ،بردیا درو براشون باز کرده و جلوشون ایستاده دیدنی بود ...
روژِینم از فرصت استفاده کردو سریع موضوع گشت امشبو مطرح کرد، باران سریع جواب رد داد ولی بردیا بد اصرار کرد ...
وقتی هم یه بهونه الکی آورد که بابا خبر نداره ، روژین پیش دستی کردو گفت که توماژ قبلا" به باباش اطلاع داده ،بد تو عمل انجام شده قرار گرفته بود، ولی آخرسر مجبور شد رضایت بده ، ولی نتیجش شد این ...
یه تفریح کسل کننده با یه مشت آدم زبون به دهن گرفته ...
تنها کسی که این وسط ذوق داشتو براش چیزی مهم نبود جناب بردیا بود که اصلا" نمی دونست آخرین بار کی همچین جاهایی اومده !!
فقط خوبیش به این بود که وقتی رسیدن ،گفت کنار اونا نمی ایسته می خواد خودش بره و بازی کنه ، این حرفشم بیشتر از همه باران رو خوشحال کرد ، چون دیدن قیافه ذوق زده بردیا اونو کفری می کرد ...
یکمی راه رفتنو روژین پیشنهاد داد برنو قطار سوار شن ... توماژ از همون اول اعلام کرد که هیچ کدوم رو بازی نمی کنه و فقط همراهشون می یاد ، بارانم خواست بگه که بازی نمی کنه ولی وقتی قیافه پراز التماس روژین رو دید با وجود اینکه الان دلش می خواست سرشوبذاره زمینو بمیره ولی قبول کرد ...
سرو صدای و شورو هیجان بقیه کم کم داشت بارانو قلقلک می داد، از طرفی هم دلش واسه این همه ذوق روژین سوخته بود واسه همینم سعی کرد از پیله خودش بیرون بیاد
یکی دوتا بازی که کردن اومدن سمت توماژ...
- داداش می یای بریم اون رنجر بزرگِ که تازه آوردن ؟
- برو بچه جون ،من که گفتم سوار هیچ کدوم نمی شم ، زشته واسه من ...
باران پوفی کردو سری تکون داد...
توماژاون خنده زیر پوستی رو دید و اخماش تو هم رفت ... بعدم نگاهشو دوخت به حرکات پنهونی باران ...
باران سنگینی نگاهشو حس کرد ، سرشو بالا آوردو برای یکصدم ثانیه نگاهش با نگاه توماژ گره خورد ،یه چیزی تومردمک چشمای سیاه توماژ چرخید که تاحالاتو هیچ نگاهی ندیده بود...
مسخ شدانگار ! ولی موجودهمیشه بیدار درونش فریاد زد ...نگاهتوبگیر ....
سرشو زیر انداخت و سعی کرد به اون حس بی معنی تو اون نگاه حتی فکرم نکنه، بهترین راهم پرت کردن حواس خودشدو توماژ بود...
- روژین اصرار نکن ،شاید می ترسن ...
اینوگفتو منتظر تاثیرحرفش تو چهره توماژشد،اما به جای هر نوع واکنشی که الان از توماژتوقع می رفت اون فقط قهقه زد ...
- ای وای ، اره راست می گی می ترسم...
اینو گفتو بازم بلند خندید ...
- می ترسه ... می ترسه ... عجب جک بامزه ای بود ...
بعد یهو جدی شد و باعث شد باران اخماشو تو هم کنه ...رو کرد سمتشو با حرص گفت:
- دخترجون ترس واسه من بی معنی ترین واژه دنیاست ، اینو خوب تو گوشات فروکن ...
ته عصبانیتش همین بود، چون سریع بازم اون ماسک بی تفاوتی رو به صورت زدو رو به روژین گفت:
- سه تا بلیط میگیرمو می یام ...
روژین باشه ای گفتو با باران رفت سمت دستگاه ...
برای بارانم واژه ترس کمرنگ بود ولی خوب بی معنی نبود ، چون با دیدن آدمایی که از اون فاصله سرو ته آویزون شدن ، ته دلش قلقلک شدو همراهش روژینو نفرین کرد ...
توماژ با بلیطا اومد سمتشون ... بلیط روژین رو داد دستش، ولی وقتی خواست بلیط بارانو بهش بده سهوا"دستش با یه گوله یخ مماس شد، تماسی که برقو از سر باران پروند...
باران از این حالت بیزار بود، حس لمس یه چیزی از جنس پوست اونم از نوع مذکرش چندش آورترین حسی بود که می تونست بهش محکوم بشه ...
حتی سرعت عمل پس کشیدن دستش به حدی بود که توماژ با این حرکت چشماش گشاد شد ...
تو دل سیاه شب با اون چشمای شب زدش بازم عمیق نگاهش کرد، همون حس نگاهی که باران نمی خواست دوباره تو دامش بیفته ،واسه همین روشو ازش گرفتو روژینو مخاطب قرارداد ...
بالاخره بعد کلی منتظر شدن ،حالا نشسته بودن روی صندلی هایی که شبیه صندلی های شوک بود دسته هاشو روی سینه محکم کردنو بالاخره آرووم گرفتن ...
توماژ مابینشون نشتسه بودو ظاهرا"ازهمه ریلکس تر بود ،تا اینکه با همون تکون های اول دخترا یه حس بدی از سوار شدن به این غول برقی پیداکردن و ترجیح دادن از همینجا پیاده شن،ولی خوب امری محال بود!
نزدیک چرخش اول بودو باران حس می کرد الان که همه اعضا و احشام درون بدنش باهم مخلوط بشن ، از حال روژین بی خبر بود ولی وقی برای یه لحظه کوتاه چشماشو باز کردو توماژ دید حس کرد اون به جای هرنوع استرسی داره از این حس سقوط لذت میبره...
ولی خودش تو اون لحظه مرگو می طلبیدو دوست داشت انقدر نفسش رو تو سینه حبس کنه تا دیگه حس تخلیه روحو از جسمش دوباره مزه نکنه ...
خیلی حس بدی بود ، اما خوب بعد چند تا چرخش دیگه ،بالاخره اون غول برقی از حرکت ایستادو تونستن پاشونو روی زمین خاکی بذارن و یه نفس عمیق بکشن ...
باران تقریبا" تعادل نداشت ولی سعی کرد حداقل تاوقتی از محدوده خروجی رنجر بیرون می رن ،خودشو ثابت نگه داره ولی به محض اینکه حس کرد تو فضای باز تری قرارداره یه گوشه ای ایستادو چشماشو بست ...
حس بدی داشت دوباره یه حس نفرت انگیز دیگه ، حس حالت تهوع !!
نزدیک شدن کسی رو حس کرد، ولی دوست نداشت چشماشو باز کنه ، چون به نظرش اومد الان با اولین چیزی که مواجه میشه چشمایی که ترس اونو به سخره گرفتن ...
اما توماژ مثل همیشه مردونه رفتارکردو ترسو اونو به بازی نگرفت ، دور از مرامش بود که وقتی کسی رو تو این حالت می بینه دنبال انتقام باشه ...
- خانم نیکخواه حالتون خوب نیست؟
باران چیزی نگفتو بازم چشماشو بست، روژین اومد کنارشو نزدیک گوشش چیزی گفت...
- خانومی به خدا اشکالی نداره اگه خوب نیستی می ریم بیمارستان ...
باران خندید...
- نه بابا دختر اونطوریام اوضاع خراب نیست ، الان خوب میشم ، چقدر شلوغش می کنی !
- فکر نمی کردم انقدر حالت بد باشه وگرنه اصرار نمی کردم ...
- طوری نیست ...تجربه خوبی بود ...
روژین یه لبخند ملیح زدو دست باران که حالا یکمی گرم شده بود گرفت ...
بعد یه ربعی بردیا هم سروکلش پیداشد ، یه شام سبک هم کنارهم خوردنو نزدیکای 12 بودکه برگشتن سمت خونه ...
باران مدام باخودش کلنجار می رفت تا از توماژ تشکری حداقل سرسری بکنه چون حتی اجازه نداده بود پول بازی هارو حساب کنه چه برسه به شامو تنقلات دیگه ، اما هم کلام شدن با اون براش زیادی سخت بود ،ولی به هر حال دور از ادب بود که بخواد همینطوری ازشون جدابشه...
موقع برگشتن اول روژین سوارشده بودو بعد باران ، حالا درست پشت سرتوماژ بود ...
سرشو بالا آورد تا قبل از اینکه برسن ازش تشکر کنه که دوباره اون حس مرموزتو نگاه براش زنده شد ...
با خودش فکرکرد...
....تو اون چشمای خمار چی بود که اینطور اونو غافل گیر می کرد؟ اصلا"چرا اون می پائید؟
برق تو آینه ولی بی هوا خاموش شدو چشما رفتن پی رقص نور ماشینهای جلویی...
به نظر باران حالا اینطوری بهتربود،سرشو بالاتر کشید تا دید بهتری داشته باشه ...یه نفس عمیق کشیدو گفت:
- آقا توماژ می خواستم بابت زحمت امشب ازتون تشکر کنم...
توماژتعجب کرد ! طوری که بین ابروهاش چین بزرگی افتاد ،آینه رو واسه دید بهتر رو صورت باران تنظیم کرد...
اصلا"توقع همچین حرفی رو نداشت واسه همین بی فکر گفت:
- از روژین تشکر کنین ، من فقط نقش یه بادیگاردو بازی کردم ...
باران از واژه بادیگارد خوشش نیومد...
... مردک بیشعور ، انگار من بچم که می خواسته مراقبم باشه !
از اینکه یه پسر فکر می کرد به واسطه جنسیتش می تونه ازش حمایت کنه بیزار بود ...
- پس اگه فقط واسه بازی کردن اون نقش مسخره اومده بودین من تشکرمو پس می گیرم ... چون اصلا" لازم نبود ...
توماژ اینبار جدی غلاف کرد ...این دختر عجب نیش زبونی داشت!
- جدا"؟ ببینم مگه شما اومدن منو واسه خودتون چطوری تعبیر کرده بودین ؟
توماژ اینو گفتو یه خنده کج نشوند گوشه لبش ... ولی باران داشت آتیش می گرفت، به هر دلیلی اومده بود بهتر از این بودکه فکر کنه باران دلش می خواسته که به خاطر اون اومده باشه !
بردیا ازهفتادو هفت دولت آزاد بودو اصلا"توجهی به بحث نداشتو با خودش با صدای آهنگی که از پخش می اومد زمزمه می کرد ، اما روژین بیچاره این وسط مونده بود طرف کیو بگیره، هرچندسکوت کرده بود ، ولی هاجو واج نگاهش بین اون دوتا می چرخید!
دوباره جو بهم ریخت و ته مونده راهو بازم تو سکوت گذروندن ...
ولی باران به شدت عصبی بودو دلش می خواست حال اون پسره از خودراضی رو بگیره اما فعلا" کاری از دستش بر نمی اومد ...
وقتی رسیدن خونه سعید هنوز نیومده بود ،باران خوشحال شد ، چون اصلا" حوصله روبرو شدن با اونو نداشت ...
تاچند ساعت بیدار بودو داشت به اتفاقات بزرگو کوچیک امشب از نظر خودش فکر می کرد ،که با گرگ و میش شدن هوا تصمیم گرفت بالاخره بخوابه ...
چند تا بر خورد دیگه با توماژ بعد از اون شب ، باعث شد بیشتر حس نفرتش از اون عمیق بشه و رابطش باهاش روز به روز تیره تر ... حتی این حس ،روی صمیمیتش با روژینم اثر گذاشته بودو دوست نداشت مثل قبل باهاش در ارتباط باشه اما روژین گوشش به این حرفا بدهکار نبودو بازم باران و با خواسته هاش زجر کش می کرد...
اما توماژ مدتی بود بابت حرفای اون روز حاج صلاح تو فکر بود ...
بعد رفتن سعیدنیکخواه از گالری و پچ پچای طولانی اون با حاج صلاح ، توماژ جلو رفت و منتظر حرفای بابا شد ...
- بابا جان توماژ باید هوای اون دوتا بچه رو بیشترداشته باشیا ، حواست که هست ؟
- اره بابا حواسم هست ،فقط علت اصرار شما رو نمی فهمم !
- بابا بهم پناه آورده نمی تونم که بهش نه بگم ...
- یعنی واقعا"هیچ کسی رو نداره که به شما پناه آورده ؟
- لابد نداره که دست به دامن یه غریبه شده ...
- فیلم بازی نمی کنه؟
- تو که انقدر بد بین نبودی پسر ؟
- ولی به نظر من شما زیادی خوشبینی پدرمن ...
- چند سال پیش وقتی زنش ناپدید می شه یه سری مشکلات براش پیش می یاد همه تردش می کنن ، حالام تنهاستو دوباره ظاهرا"یه مشکل مالی پیدا کرده خیلی نگران ، اومد پیشم درد دو دل کرد ، هرچیم میگم بگو مشکلت چیه حلش کنم درست جواب نمیده ...
- دردو دل کرد ؟ مامان که می گفت خیلی بد عنق ، جواب سلامم زوری میده
...
- همین دیگه ، وقتی می گم از روی ظاهر آدما قضاوت نکنین واسه همینه ، شاید اون روز مشکل داشته سره حال نبوده ،نباید که تا ابد طردش کرد ...
- باشه بابا من که مشکلی ندارم ، فقط پس فردا دختر داره واسه ما حرف در نیارین !
- نه کسی حرفی نمی زنه خیالت راحت ... این مسائل که پیش می یاد، مسببش کرم خودِ درخت ، خداروشکر این وسط کرمی هم که نیست ، شنیدم چطوری سایه همو با تیر می زنین ...
حاج صلاح اینو گفتو خندید ، ولی برای توماژ باور اینکه چطور پدری با اون پیشینه تعصب داره از این مسائل حرف می زنه سخت بود!
یهو یه چیزی مثل برق از ذهنش گذشت ...
... نکنه اینا همش نقشستو می خوان که من با اون دختر پسرنما بیشترآشنا بشم ؟
- بابا یه موقع خدای نکرده که به ذهنتون نرسیده اون دیونه رو واسه من لقمه بگیرین ؟
حاج صلاح از برداشت پسرش تعجب کرد!
- بابا جان اون دختر خیلی هم خوبه ، پدرشم آدم خوبی ... اما تو که می دونی با معیارای عروس ما
سازگاری نداره ، پس مطمئن باش همچین فکری تو سرمون نیست ...
توماژ یه نفس عمیق کشید ... تصور اینکه یه لحظه هم بخواد با اون سرتق زیر یه سقف باشه تیره پشتشو می لرزوند ، هرچند واسه سر به سر گذاشتن پایه بدی نبود ...
چهار شنبه سوری بودو قرار بود جوونا امشب یه آتیش درستو حسابی سر کوچه بر پا کنن ، به جمع جوونای هر سال فقط بارانو بردیا اضافه شده بودنو قرارشد بعد اصرارای زیادو دیونه کننده روژین اونام بیان ...
روژین با ذوقو شوق اومد دنبال بارانو باهم رفتن سمت قرارگاه، هرچند قبلش روژین همه تذکراتو نصیحت
های داداش گرامو به جون خریده بود تا این مجوز صادر شده بود ...
هر سال روژین فقط مجبور بود کنار خودش بایسته و نگاه کنه ، حتی اجازه نداشت از روی آتیش بپره ، اما امسال به خاطر حضور باران می تونست یکمی هم شیطنت کنه، چیزی که جزء لاینفک خونش بود ...
باران تازگی ها حس کرده بود تو دل روژین یه چیزایی می گذره اما از اونجایی که در مقابل مسائل
احساسی حتی واسه دیگران مثل بتن سفت بود، کنجکاوی نکرده بود ، اما کارای امشب روژین و حالو هواش غیر قابل انکار بود ...
- خوبی روژین؟ تو امشب چه خبرته ؟
روژین یکمی سرخو سفید شدو بعدشم سرشو زیر انداخت ...
- روژین خفت می کنما یه حرفی بزن ...
اما اون به جای اینکه حرف بزنه ، نگاهشو دوخت به یه جوون خوش قدوبالا اون طرف کوچه و چشمای خوشگلش خمارشد ...
باران مات مونده بودو مدام نگاهش بین اون دوتا در رفتو آمد بود ...
- دیونه شدی روژین این مسخره بازیا چیه درمیاری؟
روژین دستشو جلوی دهن باران گذاشتو هیس بلندی گفت...
- ساکت ... می خوای هنوز هیچی نشده همه بفهمن ؟
- با این کارایی که شماها می کنین کسی تا حالا نفهمیده باشه از کودنی خودش ...
روژین آب دهنشو قورت دادو گفت:
- وای اگه داداش بفهمه خونم حلال می شه ...
- یعنی چی ؟به اون چه ربطی داره ؟ هرچند کارت اشتباه ، ولی اون حق دخالت نداره...
- به اون چه ربطی داره ؟ می فهمی چی داری مگی ؟ مگه میشه به اون ربطی نداشته باشه، اصلا" نمی خوام ناراحتش کنم...
- خوب مریضی مگه ؟ پس نکن تا نه خودت مضحکه خاص و عام بشی ، نه داداش جونت ناراحت بشه ...
- آخه خیلی دوستش دارم ...
باران از این حرف چندشش شدو تو دلش ادای روژین رو درآورد ...
... آخه خیلی دوستش دارم ، دختره روانی ...
- حالا کی هست این شازده ؟
- نمی دونم!
- این دیگه نوبر به خدا، نه می دونی کیه ! نه میشناسیش ! لابد اسمشم نمی دونی ، تازه عاشقم شدی ؟
- اسمش شایان، اینو تازه فهمیدم ...
- زحمت کشیدی جدا" ... اصلا"فکرشم نمی کردم ازاین دیونه بازیا در بیاری ...
- ولی باران باور کن دوستش دارم، تازه فکر می کنم اونم بهم علاقه داره ...
باران فکر می کرد روژین داره از روی بچگی این حرفارو می زنه و به نظرش خنده دار می اومد آدم بتونه یه پسرو که حتی شناختی هم روش نداره دوست داشته باشه... حتی یه لحظه از تصور این حس واقعا" حالش بدشد ...
- ببینم حالا امشب فقط منو کشوندی اینجا این پسرو دید بزنی؟
روژین که هنوز مست تماشای اون پسر بودو با صدای باران به خودش اومده بود بی هوا گفت:
- باران به نظرت اونم منو دوست داره ؟
- شرمنده من هیچ نظری ندارم ...
- بی احساس ...
یکمی بینشون سکوت حکمفرما شد ، باران حس کرد روژین ازش دلخوره، ولی خوب موضوع بحث واسش زیادی نفرت انگیز بود که بتونه بهش ادامه بده ...
ولی به پنج دقیقه نکشید که صدای ذوق زده روژین بازم بلند شد ...
- وای باران ، توهان اومده ...
- توهان ؟ توهان دیگه کیه ؟
- پسر خالم دیگه ، همون که اونروز برات تعریف کردم ، همون که با توماژ یه جا درس می خوندن ...
تازه یادش افتاد که اون روز رفته بود خونه روژینو اون بیچاره داشت از پسر دائی عزیزش تعریف می کرد، که چقدر خوشگل و چقدر خواهون داره و اون اصلا" به حرفاش گوشم نمی داد چه برسه به اینکه بخواد توجه نشون بده ...
حالا واسه اینکه زیادی گند نزده باشه ، یه آهان آرووم گفتو سکوت کرد ...
- بیا بریم پیشش ...
- باشه بریم ...
روژین راست می گفت ، توهان زیادی جذاب بود ، حتی واضح می شد نگاه دخترای محله رو روش دید، اما باران ته دلش اقرار کرد توماژ از اون خیلی سر تره ، اما زودی صدای ته دلشو خفه کرد ...
توماژ که تا اون موقع دورادور چشمش پی دخترا بود با دیدن ماشین توهان توجهش به اون جلب شدو رفت سمتش، که دید روژینم جیغ جیغ کنون داره همون طرفی میره ...
اخماشو تو هم کشید، این دختر آخر با این سبکسری هاش اون دیونه می کرد ...
اولین کاری که کرد چشم غره ای رفت به روژینو بعدم سلامی گرمی به توهان داد ...
- چطوری پسر ؟ چه عجب ؟ تازگیا خیلی سایه ت سنگین شده ...
- دیونه شدی باز ؟کار داشتم به خدا ..
- باشه حالا بیا بریم تو ...
- بریم تو؟این همه راهو کوبیدم اومدم اینجا یه حالی بکنم، حالا پاشم برم تو ..
توهان اینو گفتو رفت سمت بقیه پسرای محله که از قبل می شناختشون ...
توماژ ولی اصلا"از این موضوع خوشحال نبود، فرهنگ خونوادگی توهان کاملا" با اونا فرق داشت، اونم به لطف شوهر خاله ای بود که زیادی ادعای روشن فکری می کرد ....
توماژ وقتی فکرشو می کرد باره آخری که توهان اومده بود اینجا، چه گندی زده تنش آتیش می گرفت ...
امشبم چشمای توهان بازم قرمز بودو نمی شد جلوشو گرفت واسه همین ترجیح داد کنارش بمونه تا لاقل دوباره گند نزنه به همه چی ...
حالا بعد توماژ نوبت روژین بود که با اون سرنیومدنش بحث کنه، البته سعی می کرد زیر پوستی غر غر کنه ....
بعد نق نقای زیر زیرکی روژین توهان رو کرد بهشو گفت:
- بسه رادیو پیام ...نمی خوای دوستتو بهم معرفی کنی ؟
باران که تا اون موقع ساکت مونده بودو فقط شنونده بود، اخمی کردو یکمی جلوتر اومد ...
- سلام ...
- سلام ... شمارو اینجا ندیده بودم ؟
- تازه اومدن اینجا داداش ...
- جدا" ؟ پس حسابی کیفت کوک، تاحالا ندیدم توماژ اجازه بده تنهایی با کسی بیرون بیای ...
بعد یه نگاهی به باران که معنیش واضح نبود ، توماژ بالاخره به حرف اومد ...
- آخه ایشون از اون کبریت های بی خطرن ، واسه همین روژین فعلا" مجوز داره باهاشون باشه ،تا خلافش ثابت بشه ...
باران نمی دونست سرد بشه و یه لبخند کوچولو بزنه !یا اینکه داغ کنه و اخماشو تو هم بکشه ! چون اصلا" معلوم نبود ته این حرف ،چه قصدی نهفتس ! ولی هرچی بود ترجیح می داد به یه کبریت بی خطر تشبیه نشه ...
ولی توهان چشمای بدی داشتو از این حرف برداشت خودشو کرد ...
- پسر جون هیچ کبریتی بی خطر نیست ، به خصوص وقتی مجهز به همچین صلاحی باشه ...
اینو گفتو چشم دوخت به چشمای نازه باران که حالا تو نور شعله های آتیش دیگه عسلی روشن شده بودو بیش از حد درشت به نظر می اومد ...
باران سرشو نا ملموس بالاآورد تا ببینه توماژ در چه حال، که با نگاه خیره اون روی خودش بازم غافلگیر شد ...
توماژ سرشو زیر انداختو گفت:
- به هر حال منم گفتم تا وقتی که خلافش ثابت بشه ...
باران اصلا"از این بحثو اینکه نقل مجلس این دوتا نره غول شده راضی نبود، واسه همین به پهلوی روژین زدو خواست که از اونجا برن ...
- داداش ما بریم نزدیک خونه باران اونجا بایستیم باشه ؟
- باشه ، فقط مراقب باشین ، ممکنه مسخره بازیشون گل کنه و دوباره ترقه هاشون بمب ازآب دربیاد ...
- چشم ...
روژین و باران دست تو دست رفتن به سمت خونه بارانو اون دوتا هم نظاره گر طرز راه رفتنشون بودن ...
- عجب تیکه ای پسر، اینو از کجا آوردین بی خبر؟
- تیکه ؟ دوباری زیادی خوردی دیدتم جفنگ می بینه ...
- توماژ خیلی خوشگل، هیلکشو نگاه ، مثل مانکنا می مونه ، وای عجب مالی ،جون می ده واسه یه ضیافت خصوصی ...
توماژ با این حرف توهان تازه انگار اندام بارانو دیده باشه نگاهش چرخید سمت اون، حق با توهان بود قشنگ می تونست یه مانکن باشه ، باریکو بلند بود ،اما اندام دخترونش بد جور تو چشم می زد، ولی توماژ از اینکه خودش یا هرکی دیگه اینطوری یه دخترو با این دید نگاه کنه شاکی شد ،به نظرش افت شخصیت داشت ...
- ببند دهنتو... هزار بار نگفتم آدم به کسی که می شناستش نباید نظر بد داشته باشه ... من موندم این مدرک قلابی رو کی دست تو داده! فهمو شعور صفر!!
- آخه اینم تز تو داری؟خوب احمق جون اگه بخوای اینطوری فکر کنی که تا ابد آکبند می مونی ...
- فابریک بمونماشرف داره به استوکی شدن مثل تو ...
- بیا بریم بابا ، بیا بریم ... لااقل امشبو بیخیال بحث فلسفی شو ...
- آخه موضوع اینکه واسه تو هر شب یه شب خاص ، دخترم نیستی لااقل هرچند وقت یه بار وقت استراحتت باشه بشه نصیحتت کرد ...
- به به می بینم که راه افتادی، نکنه اینا از اثرات گشتن با اون خانم مانکنست ؟
- توهان خفه شو تا خفت نکردما ، پادری ...